تیارا تیارا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

تیارا پرنسس خونه

فرشته

سلام آبجي گلم بابا برات دوچرخه خريده وهمش تو حياط مادرجون دور مي زني گاهي وقتا مي افتي وكلي گريه ميكني تو تابستون بابا تو رو ژيمناستيك ثبت نام كرده حالا هم خيلي خوشحالي اونجا دوست هم تو جلسه ي اول پيدا كردي اسمشون:عسل.ابولفضل.مبينا. بود  كلاس قران هم ثبت نامت كرديم   ...
25 خرداد 1393

شلوغ كار ما

سلام آ بجي گلم جديدنا خيلي شيطون شدي منم اين روزا تعطيل شدم مي تونم وبلاگتو درست كنم  تو بعضي وقتا اعصابمو خورد مي كني صندلي برمي داري ميري روش هرچي لباس داري رو مي ريزي بيرون يا صندلي رو چپ مي كني روش سر سره بازي ميكني خلاصه خيلي شيطون شدي و من.باباومامان رو كلافه كردي وبا من بعضي اوقات جرو بحس ميكني ودست به كار هاي بد مي زني هر چي بهت ميگم گوش نمي كني  ...
16 خرداد 1393

عکس های به یاد ماندنی از تیارا خانوم

  تيارا جون از وقتي بهار خانووووووووووومي وب خودش رو داره اصلا وبت رو رها كرده منم كه كار دارم خيلي وقته         به وبت سر نزدم ببخش مامان ولي راستش تو نميذاري كه من به روز كنم چون الان تموم بدنت رو   رنگ سياه زدي چطوري پاكت كنم جاااااااااااااااااانم مامان فدات ماماني تو اين الاغت رو از همه اسباب بازيات بيشتر دوست داشتي   ماماني اينجا من رفتم پايين پله ها اومدم طبق معمول داشتي گچ ديواراو ميل ميكردي تموم خونه رو چسب5سانتي زد م بازم............................    اينجا بله برون عمه فاِيزته تو هم طبق  معمول همه جشنها بهونه ميگيري ...
2 خرداد 1393

شيطون بلا

سلام ني ني وبلاگي ها بهاره جون امسال كلاس پنجم شده نقاشي هاي قشنگي از رنگ روغن ميكشه فكر كنم استعدادشو كشف كرده .بهارم روحيه لطيفي داره پر احساسه در عوض تيارا جون شيطونه ويه جا آروم نميشينه  بعد به هممون ميگه شيطون بلا.هر جا ميبرمش يا دست گل به آب ميده يابلايي سر خودش مياره تازه شعر ياد گرفته ولي پيش ديگران خجالت ميكشه بخونه تموم فرشا رو مازيكي ياپاستيلي كرده   خوبه دو تا دخترم شخصيتاي كاملا متفاوتي دارند آرزو ميكنم خداوند به همه آرزومندان بچه هاي سالم وسرزنده بده فكر ميكنم بچه ها هديه خداست واسه مادراشون خدا حفظشون كنه.
17 ارديبهشت 1393

شب بيدار مامان و بابا

تيارا جون مامان واكسن زده و اين روزا حالش گرفته ست.نق ميزنه و شبا اصلا نميخوابه. دوستداره باهاش راه برم و اونم همه جا رو نگاه كنه.از تاريكي خيلي بدش مياد و دوست نداره تنها باشه.گاهي باباجونش بيدار ميمونه و بغلش ميكنه و گاهي من.الهي قربون دخترم برم حاضرم 1000 شب نخوابم و تا صبح باهاش حرف بزنه، اما اون صداي باباشو بيشتر دوست داره و اروم ميشه.بهار طفلك مامان هم كه صبح بايد بره مدرسه شبا بدخواب ميشه واسه همين باباش ميبرتش توي اتاق خودش ميخوابونتش.         ...
13 آذر 1390